مهمون کوچولوی خدا 8 (شعر کودکانه)
«بابا و روزه» دست بابام کوزه بود. یادش نبود روزه بود. می خواست که آب بنوشه گفتم بابا به افطار چیزی نمونده انگار بابا جونم تا شنید زد زیر خنده ،خندید شاعر :پیوند فرهادی باز نشر: وب سایت سفینه ...
نویسنده :
یکی از ما
11:00